اینم یه رباعی به مناسبت ولنتاین

 

درون نسخه من يك نگاه بنويسيد

                                  و پاي چشمك من يك گناه بنويسيد

ز عشق يك سر سوزن دوا به من بدهيد

به جاي شربت لب قرص ماه بنوسيد!!

 

لینک یکی از پست های قدیمی به مناسبت ولنتاین

چند رباعي و يك شعر نو

نشنيده بگير لاف عقل است:

"كاز عشق مگو خلاف عقل است"

برنده ترين مراتب عشق

عشقي است كه در غلاف عقل است

                                                     عقل و عشق

***************************************

در بال و پر فرشته ها پيچيدند

بي هيچ گناه روي مين رقصيدند

ديدند كه قتل نفسشان لو رفته!

رفتند دم خود خدا را ديدند!

                                                                 شهدا

***************************************

عمريست كه در خيالمان گم شده ايم

در آرزوي محالمان گم شده ايم

عمريست برايمان غزل مي خوانند

در حافظ رند فالمان گم شده ايم

                                                       فريب فال

**************************************

 

کودکی هامان رفت

پدرم اول صبح

باز هم موقع رفتن سركار

با سحر دعوا داشت

مادرم بيدار است

و به بيداري اشعار خدا مي‌خندد

عهد ياسين و الفجر

من هنوز از تب ديشب سردم

مادرم با نم شوري كه به لب‌هايش بود

گونه‌ي سرخ مرا مي‌بوسيد

-كودكم را به ابوالفضل ببخش...

و به عمد

من نمي‌فهميدم

ناگهان خواب من از دنيا رفت...

-چقدر مانده به صبح؟

-تا ملاقات خدا فرصت هست؟

باز هم پاسخ بابا اين است:

-ساعتي هست خدا پشت فلق منتظر است

-سر حالي بابا؟

-خبرش را تو به مادر گفتي؟

تا تب خانه فرو بنشيند.

-ديگر از جا برخيز...

دوسه تا بركت خشك، يك بغل بركت سبز، از سر كوچه بخر...

-راستي پروانه:

-بچه ها را بسپار،

دم نانوايي ابليس مواظب باشند

و نگه دار خداوندي‌ها...

- مي روم ..مي آيم

سحر سرد حيات، قلقلك هاي نسيم

واي آن چه چه قوهاي سياه سر ديوار، عجب دلچسب است

حس پرواز كه در سنگ كف دست برادر جاريست

سرنوشتي است كه آن قوي سياه، حسرتش را دارد.

-نزني...

بي شك اين ثلث تو هم مردودي...

وچه زود،

كودكي‌هامان رفت

زير دل سنگي آزادي ها

سادگي له شده است.

وصف امروز من از پاكي ديروز جداست

مادرم مثل همشه غرق در قرآن است

و خدا،

باز هم پشت فلق منتظر است

باز هم بابايم رهسپار سر كار

ولي اينبار من از خود بي‌خود

مي روم تا دم سمساري ابليس هوس

شهوت تازه او را بخرم

و خدا،

صبح هاي صبح است

كه همانجا مانده

باز كانال خدا برفكي است

پدرم با سيلي

ديش چشمان مرا سوي خدا مي چرخاند

باز هم باد جنون مي آمد

باز كانال خدا برفكي است

و به عمد

من نمي فهميدم

و چه زود ،

كودكي هامان رفت...

 زير دل سنگي آزادي ها

سادگي له شده است.

وصف امروز من از پاكي ديروز جداست

كودكي‌ها مردند

و هنوز عاطفه‌ها در تب ظن مي‌سوزند

و زني ناز تنش چوب صداقت خورده است

شايد اينبار به عمد...

ما نمي فهميدم...

نكند تا به ابد...

پشت ترديد، خدا گم باشد

نكند مقصد ما مثل مردم باشد

نكند...

                                                           م.نادر